به رسم همیشه برایت شاخه ای گل و جعبه ای شیرینی می گیرم، از همان هایی که دوست داشتی. دوستت دارم های تلنبار شده در دلم را می شمارم، دیگر از شماره گذشته اند. هیچوقت نشد آنگونه که می خواستم بگویم دوستت دارم، همیشه خیال می کردم ناگفته هم می دانی که دوستت دارم و چه زود دیر شد و دوستت دارم ها تلنبار شد و در دلم ماند. امسال هم مثل هر سال خواهم گفت که دوستت دارم و مثل هر سال پاسخی نخواهم گرفت.
تمام سالهای با تو بودن را مرور می کنم، سخت بود از تو دل کندن، روز اول مدرسه و گریه هایم و تهدیدهای تو و من که عشق تو را باور کرده بودم و دلم تهدیدهایت را باور نداشت. چقدر سخت گذشت بی تو بودن آن روز و نمی دانستم روزگاری بی تو بودن همیشگی خواهد بود و سخت تر.
بهار که می آمد گلهایی که در باغچه می کاشتی و هنوز عطر شمعدانی ها در مشامم هست و من مثل تو عاشق بوی شمعدانیهایم وقتی آب می پاشیدی. تو سیب دوست داشتی و من هم سیب را دوست دارم. دوست داشتنهایت را همیشه دوست داشتم. دیگر این روزها باغچه خانه خالی از گلهاست. کسی بعد از تو در باغچه گلی نکاشت.
سالهای بعد از رفتنت را مرور می کنم، تلخ و تلخ تر. حتی خاطره های شیرین هم به تلخی می زند. بعضی روزها جای خالی نبودنت بیشتر از همیشه آزارم می دهد، بعضی لحظه ها نبودنت بیشتر از همیشه جای خالیت را به رخ می کشد، گاهی بعضی حرفها و سکوت من جای خالی نبودنت را بیشتر از همیشه فریاد می زند.
وقتی بودی شیرینی ها شیرین بود و به تلخی نمی زند، وقتی بودی تلخی ها زهر نبود و یا شاید زهرشان را تو به کام می کشیدی. وقتی بودی حرفها درشت نبود و یا شاید تو درشتیشان را به دوش می کشیدی. وقتی بودی دنیا پر از تنهایی نبود و یا شاید هم تو تنهایی های دنیا را کوچک می کردی و در تنگی جای می دادی. وقتی بودی انگار همه بودی و دلم طعم تنهایی را نچشیده بود و نبودی که ببینی با بودن همه هم تنهایی طعم تلخش را در کامم می ریخت. تا تو بودی نمی دانستم که تو برای دنیایم و زندگیم کافی هستی.
در نبودنت هم مثل بودنت معلم بودی، نبودنت تنهایی را یادم داد، نبودنت صبوری را یادم داد. نبودنت حرف شنیدن و سکوت کردن را یادم داد، نبودنت خالی بودن را یادم داد، نبودنت روزگار تلخ زندگی را نشانم داد، نبودنت آن روی روزگار را نشانم داد. نبودنت هم مثل بودنت حرفها زد، زندگی را جور دیگر یاد داد.
به عکسهایت که نگاه می کنم، آرزوها یک به یک در دلم جان می گیرند، آرزوی دیدنت، آرزوی نگاه مهربانت، آرزوی شنیدن حرفهایت و باور نمی کنی آرزوی پیر شدنت. می دانم آرزوهایم نشدنی است، می دانم هرگز پیری تو را نخواهم دید من فقط می توانم خیال ببافم.
به رسم همیشه شاخه گلی و جعبه ی شیرینی در دستم از همان هایی که دوست داشتی به دیدنت آمده ام و تویی که دیگر نیستی و سنگی که نامت بر آن حک شده است و این سنگ این روزها سنگ صبور دل دلتنگم شده است و حسرتی که در دلم مانده است که یکبار دیگر بگویم مادر... .